لوییز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواروبار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بیغذا ماندهاند.
جان صاحب مغازه با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را میآورم. جان گفت: نسیه نمیدم
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود، گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چی میخواد پولش با من. جان بهش برخورد و گفت: لازم نیست خودم میدهم. لیست خریدت کو؟ لوییز گفت: اینجاست لیستات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.