یکی نبود
یکی بود ...
در روزگاران قدیم
درخت سیب تنومندی بود ...
با ...
......... پسر بچه کوچکی
این پسر بچه ...
خیلی دوست داشت
با این درخت سیب مدام بازی کند ...
از تنه اش بالا رود
از سیبهایش بچیند و بخورد
و در سایه اش بخوابد
زمان گذشت ...
پسر بچه
بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا
دیگر دوست نداشت با او بازی کند
....
....
....
اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد
درخت سیب
به پسر گفت :
« های ...
بیا و با من
بازی کن... »